همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوزمن نبودم که تودردلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند وآیند وتو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چوروی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزاران بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند مارا که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چوبه انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان ره به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش مارا
تو و زهد و پارسایی،من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت ودولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند وزیر دستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیرو رستی
نظرات شما عزیزان:
|